رضانژاد| هر دو مادر هستند. هر دو کارگر و عاشق کار. حتی هر دو باورهای شبیه به هم دارند که مو نمیزند. زندگیشان را بر پایه ساده زیستی استوار است. همان شیوهای که بسیار سفارش شده و حتی سبک زندگی اولیا خدا بوده است. بی آن که تردیدی داشته باشند پای شغلشان مانده و ادامه دادهاند و حالا با اشتیاق و حرارت تمام از حرفهای که در آن خدمت میکنند حرف میزنند.
پشت بند همه کارهای مادرانهای که برای موفقیت فرزندان و خانوادهشان انجام میدهد حق مادری را برای یک گروه دیگر در مجموعه آموزشی و نیکوکاری توانیابان انجام میدهند. با اینکه سواد زیادی ندارند، اما تجربه و زمان به آنها هنر ارتباط گرفتن را یاد داده است.
این که باهر کس چطور باید حرف زد و به خصوص به دلیل تجربه زیستن در این محیط، چطور باید امید داد. همه اینها را در کنار کارهای آشپزخانه و جارو و دستمال کشیدن و صبحانه آماده کردن انجام میدهند.
اگر میخواهید لبخند و انرژی را حتی در اوج خستگی به چشم آنهایی ببینید که عشق و محبت زندگیشان را سرریز کرده و جایی برای دلگیری و ناراحتیها نگذاشته با ما همراه باشید تا باور کنید آدرس خوشبختی این قدر پیچیده نیست و قرار نیست با هزار مکافات و مانع به آن برسیم.
ساعت کاری روزانهشان تمام شده و وقتشان برای صحبت کردن آزاد است. به بهانه روز کارگر نیم روز بهاری را گوشهای از مرکز آموزشی و نیکوکاری توانیابان مینشینم به گپ زدن. اولش او پیش قدم میشود، نامش نرگس تشکری است، اما همه به نام همسرش «یادگار» صدایش میزنند. خودش را روی صندلی جا به جا میکند و میگوید: ۵۱ سالم است.
پای تعریف که میشود جزء به جزء و ریز به ریز زندگی یادش میافتد و از نقطه نوجوانی شروع میکند به تعریف کردن: سن و سال زیادی نداشتم که شوهرم دادند.
این را میگوید و میرود سراغ جریان آشناییاش با محمد که زمانی کارگر پدرش بوده است و پدر تاییدش کرده است: پدر که موضوع خواستگاری را مطرح کرد قبول کردم و با یک مراسم خیلی ساده رفتیم سراغ زندگیمان. عروسیمان خیلی ساده سر گرفت و زود بچهدار شدیم. پول کارگری کفاف زندگیمان را نمیداد، به خصوص که تعداد بچهها سال به سال بیشتر میشد. یک خانواده عیالوار و پر جمعیت شده بودیم.
او ادامه میدهد: تامین هزینههای تحصیل و خورد و خوراک هفت پسر و دو دختر کار سادهای نبود و به همین خاطر من هم مجبور شدم کنار همسرم کار کنم، اما، چون تحصیلات و سواد آن چنانی نداشتم رفتم سراغ کارگری. کار در خانههای دیگران خیلی سخت بود. دستهای پر از شیار و ترک را نشانمان میدهد و میگوید: نان این دست باید حلال باشد، نیست؟
منتظر میماند تا تاییدش کنیم و مکث را با لبخندی میشکند و ادامه میدهد: من و همسرم به نان حلال خیلی تقید داریم. نان که حلال باشد برکت هم دارد. روی تربیت بچه هم تاثیر گذار است.
۹ فرزند را از سر سفره کارگری خانه بخت فرستاده و سر و سامان داده است. زندگیاش را به قناعت گذرانده است. معتقد است قناعت گنج بزرگی است، آدم اگر میخواهد راحت زندگی کند و آرامش داشته باشد باید چشم و هم چشمیها را کنار بگذارد.
نه از ساعت کاری گله و شکایتی دارد نه از حقوق و امتیازات کاریاش. مسئولیت پذیری از حُسنهایش است، اما بیشتر از آن مهربانیاش است که به چشم میآید و تواضع و فروتنیاش. پشتش به خانواده بزرگش در مرکز توانیابان گرم است.
به اینجا که میرسد ماجرای آشنایی و چگونگی حضورش در این مجموعه برایمان سوال میشود که با حوصله پاسخ میدهد: اوایل کارگر خانههای مردم بودم. دلم میخواست یک درآمد ثابت داشته باشم و همیشه از خدا میخواستم که یک شغل با حقوق ثابت پیش پایم بگذارد. تا این معلم یکی از بچههایم اینجا را معرفی مرد و گفت احتیاج به کسی دارند تا شیشههایشان را تمیز کند بدون، چون و چرا قبول کردم.
نرگس ادامه میدهد: فردای آن روز در حیاط مجتمع ایستاده بودم. تا به حال چنین گروهی را از نزدیک ندیده بودم، شاید نگاههای آنها بود که میخکوبم کرد. نگاههایی که نمیگذاشت بیتفاوت باشیم. اما من همین طور مبهوت یک کنار ایستاده بودم و رفت و آمد بچهها را دنبال میکردم. بغض راه گلویم را گرفته بود.
اصلا یادم رفته بود قرار است اینجا چه کاری انجام دهم و به چه منظوری معرفی شدهام. همین طور بچهها را نگاه میکردم تا این که با حرف مدیر مجموعه به خودم آمدم که گفت: «شما مادر بچهها هستید؟»
او خاطرنشان میکند: تازه به خودم آمدم، کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم نه برای کار آمدهام و ... خلاصه آن روز که نتوانستم کاری انجام بدهم و به خانه برگشتم. اما از صبح روز بعد کار را در مجتمع شروع کردم. از آن روز ده سال میگذرد، اما حتی یک روز هم از اینجا دور نبودهام.
تشکری یک اخلاق خوب دیگر هم دارد، این که اهل مزاح و شوخی است. از هیچ کس انتظاری ندارد و کمتر اهل گله و گذاری است. زندگی آرام و بی حاشیهاش را آن قدر دوست دارد که راضی نیست آن را زندگی دیگری عوض کند. از این که کنار بچههایی کار میکند که خصوصیت اخلاقی برخی از آدمها را ندارند و به عبارتی صاف و صادق و پاک و با محبت هستند، حس خوبی دارد و این موضوع انگیزهاش را بیشتر میکند.
هر روز با اتوبوس مسیر شاندیز تا مشهد را میآید و در مرکز را که باز میکنند اول سراغ آشپزخانه میرود. سماور را که روشن میکند خیالش جمع میشود و میرود دنبال اخبار روز و تمام روزنامهها را مرور میکند و این طور اطلاعاتش را به روز نگه میدارد. این طور بهتر میتواند با بچهها صحبت و اظهار نظر کند و وقت روزنامه خواندن که تمام میشود نوبت آماده کردن صبحانه است.
میگوید: آماده کردن صبحانه برای یک گروه آن هم هر روز شاید خیلی به نظر سخت بیاید، اما این قدر شیرین است و لطف دارد که خستگیاش حس نمیشود. صبحانه به صورت دورهمی و صمیمانه در مجموعه ما صرف میشود و با سفرههای صبحانه منزل کلی فرق دارد. بچهها هم میگویند ترجیح میدهند روزشان را اینطور به صورت دورهمی و شاد شروع کنند.
این موضوع را به کرار تکرار میکند: «من هم به این جمع عادت کردهام.» و ادامه میدهد: حتی اگر بیمار و خیلی بد حال بودهام خودم را به مجموعه رساندهام. تنها ترسم در تمام این سالها از این است که بین من و بچهها فاصله بیفتد.
میگوید: بیشتر از این که حس کنم مسئول کارهای خدماتی هستم، فکر میکنم دوست بچههایم و در کنار و همراه آنها. بعضیهایشان روزهای اول اعتماد نمیکردند، اما کمی که آشنا شدند راحت ارتباط میگیرند، حرف میزنند و درد دل میکنند و من فکر میکنم این بچهها با بچههای عادی و معمولی فرق دارند. مهربانند.
میگوید توفیق سفر به کربلا و زیارت حرم حضرت ابوالفضل (ع) را از خدمت به همین بچهها دارد و تعریف میکند: چند سال قبل، چون توان مالیام به سفر کربلا نمیرسید نان درست کردم و از یکی از آشنایان تقاضا کردم نانها را بین زائران پیاده امام حسین (ع) توزیع کند، سلام مخصوص بگوید و بخواهد که سفرش را قسمت من هم بکند.
ادامه میدهد: چند هفته بعد مادر یکی از بچهها آمده بود مجموعه، صحبت که گرم شد اتفاقا دعا کرد انشاا... حرم حضرت ابوالفضل (ع) قسمتتان شود، با حسرت گفتم معلوم نیست ما را بطلبد. گفت یعنی تا به حال نرفتهاید؟ و وقتی پاسخ منفیام را شنید خواست گذرنامهام را آماده کنم. اولش باورم نمیشد و فکر میکردم همین طور یک حرفی زده است، اما وقتی در حرم حضرت عباس (ع) نماز خواندم فهمیدم هیچ چیز دور از باور نیست.
از لا به لای همه روزهای تلخ و شیرینی که در این ۱۰ سال از حضور در این مجموعه بر او گذشته است حرفها و گفتههای زیادی دارد، اما یک خاطره محال است از ذهنش پاک شود. چنین به یاد میآورد: آن روز رضا گوشه حیات توی آفتاب مانده بود. رضا دست و پا نداشت و حتی ویلچرش را با گردن راه میبرد.
مشخص بود کلافه شده است، اما کاری از دستش ساخته نبود. تا چشمم افتاد فورا بردمش توی سایه و بعد هم یک لیوان آب خنک برایش بردم و خواستم آرام باشد. عصر وقت برگشت به شاندیز در جاده اتفاق وحشتاکی افتاد و خطر از بیخ گوشمان گذشت.
برای یک لحظه فکر کردم ماشینی که در آن بودیم چپ کرده، نمیدانم چرا یک لحظه یاد رضا افتادم و گفتم خدایا به حق بچههای معصوم رحم کن و به طرز ناباوری ماشین متوقف شد و از مرگ نجات پیدا کردیم.
تشکری میگوید: هیچ وقت فکر نکردهام کارگر این مجموعه هستم. به خاطر معنویت و حس خوبی که اینجا دارد خستگیاش را هم حس نکردهام، شاید خیلی وقتها خستگی کار خانههای مردم توی تنم میماند، اما اینجا نه، اصلا.
سال ۱۳۴۵ به دنیا آمده، سه فرزند دارد و همسرش هم کارگر ساختمان است. از این نظر میشود گفت زندگیاش شباهتهای زیادی با خانم تشکری دارد. مهربان رفعت همکار نرگس تشکری در بخش آبدارخانه مجموعه توانیابان است و تا قبل ورود به این مجموعه کارگر خانههای مردم بوده است.
میگوید: درست است ما آدمهای پولداری نبودیم، اما خوشحالم بچهها سر سفره پدر و مادر بزرگ شدهاند و تمام روزهای کارکردن ما را از نزدیک دیده و حس کردهاند و حالا تحصیل کرده و باسوادند و با افتخار از من و پدرشان یاد میکنند.
رفعت کارهای آبدارخانه را با عشق و علاقه انجام میدهد و اعتقاد داردهر کاری فوت و فن خود را دارد و باید آن را بلد باشی تا از عهدهاش به خوبی بر بیایی و به نتیجه بهتر برسی. از نوع و لحن صحبت کردنش پیداست باور زیبا و بزرگی دارد وقتی میگوید: تنها به این فکر نمیکنیم که وظیفهمان خلاصه به نظافت میشود، تلاش کردهایم با بچههای مجموعه که تعدادشان هم کم نیست دوست باشیم.
هر بار که از بچهها حرف میزنند انگار قند توی دلشان آب میشود. تشکری و رفعت حرفهایشان شبیه هم است یکی که حرف میزند دیگری تاییدش میکند. او هم کارش را اینطور تعریف میکند که اول صبح با آرامش از خانه بیرون میآید و میداند یک روز سخت کاری را در محیطی میگذراند که برایش دوست داشتنی است.
نگاه متفاوتی به زندگی کارگری دارد، وقت تعریف که میشود میگوید: از خوبیهای زندگی کارگری این است که مجبور به قناعت کردن هستی و وقتی قانع باشی آرامش داری. شاید خیلیها فکر کنند این حرفها شعار است، ولی باور کنید تجملات و تشریفات برای هیچ کس آرامش نیاورده، روی همان فرش معمولی و با همان نان کارگری هم میتوان خوشبخت بود و آرامش داشت.